یک فنجان بغض!

غروب جمعه است و باز

 نیامدید آقا!

 

دلم گرفته است

بغض راه گلویم را بسته است...

 

یک فنجان چای داغ در میان دستانم جا خوش کرده!

از درونش خبر ندارم!

آخر بیش از آنکه طعم چای بدهد طعم بغض می دهد!

بغضی داغ!

بغضی کهنه دم!

بغضی جوشیده!

جرعه جرعه، داغ داغ، می نوشمش تا داغ دلم تازه شود

داغ نیامدنتان ...

با نوشیدن هر جرعه آن بغض های گره خورده ام را به درون خویش میریزم...

 

انگار مردم راست میگویند!

 گاهی وقتها چای مسکن خوبیست...


 

هوای آمدنت...

چقدر آرزو دارم هوای آمدنت را استشمام کنم

چقدر دلم می خواهد نرگس هایی که روز ظهورت را عطرآگین می کنند، در آغوش بگیرم

می خواهم در هوای آمدنت زنده باشم، زندگی کنم و بمیرم...

آه...

مولا جان!

چقدر دلم هوای آمدنت را کرده است...