ای آخرین طلوع

 

ای آخرین طلوع، پایان نیمه شب

این جسم نیمه جان دارد دعا به لب

در دوره ای که شب خیمه به پا زده

عصیان و تیرگی بر دل بنا زده

مهری نمانده و قفلی به قاب دل

کشتی آدمی در یک سراب گل

مارا خیال روی تو دل خوشست

نور امید تو بر فصل شب نشست

بر انتظار من پایان خوش تو باش

تو عطر عاشقی بر پیکرم بپاش

این خلق بی خیال با خوی اهرمن

از یاد برده اند شب ناله و کفن

ظالم به تاج وتخت عدل جهان نشست

پیمان عادلان با مشت زر شکست

خلقی گرسنه و پای در بند زور

مردی سوار به اسب ،آید ز راه دور

تاگیرد از زمین این خیمه ی سیاه

بر خلق بی پناه منزلگه پناه

(دوستان عزیز این شعر زیبا سروده ی خودم نیست از یکی از دوستداران حضرت هست که من اون رو در وبلاگم گذاشتم)